ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

6 قدمي شد

واي خيلي ذوق زده ام. ديشب داشتم شام درست مي كردم و ارمياي شيطون از اونجايي كه عاشق هم زدن و آشپزي شده مدام غر مي زد تا بغلش كنم و به من كمك كنه،‌ولي چون مي خواستم جاتون خالي ماكاروني رو آبكش كنم بردم گذاشتمش پيش بابايي و گفتم همين جا بمون مامانم خطرناكه و بلند شدم كه برم به طرف آشپزخونه،‌ارميا هم دستش به من بود و دستش كه از من رها شد دقيقا 6 قدم اومد به طرف من . با صداي بلند و ذوق فراوون قدمهاشو مي شمردم. تازه فهميد كه داره راه ميره و يكدفعه نشست روي زمين. قربون شكل ماهش و پاهاي كوشمولوش برم كه تاتي تاتي مي كنه. واي خدا كي ميشه بدو بدو كنه و من هم به دنبالش. راستي رو...
28 دی 1390

چه خبر از ارميا

قبل از هر چيز مي خوام از دوستاي گل وبلاگي خودم و ارميا تشكر كنم كه به ما سر مي زنن و ما رو با نظرات قشنگشون شاد مي كنن. يه تشكر ويژه هم دارم از خاله هدي ياسمين زهراي گلم كه توي وبلاگش تولد ارميا رو تبريك گفته بود. خاله هدي دوست داريم. ياسمين عزيزم ايشالله هميشه شاد و خندون باشي. مامان روميناي عزيز هم ما رو شرمنده كرده و يه كارت پستال قشنگ درست كرده و به ايميل من فرستاده كه از شما هم خيلي خيلي ممنونيم. رومينا جون ايشالله زنده باشي و عاقبتت بخير بشه. كارت پستال رومينا و مامان گلش و اما اين روزهاي كولوچه خوشمزه مامان: عسلك من از شيطوني كم نميگذاره و مدام در حال جنب و جوشه. راستي پسر گلم مي تونه 3 قدم راه بره . آ...
25 دی 1390

كولوچه خوشمزه من تولدت مبارك

 بازم شادی و بوسه گلهای سرخ و میخک            میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک                          تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا                                     وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما          &n...
14 دی 1390

4 روز تا يك سالگي

سلام مامانم. عسلم. شكلاتم. گل گلم. جوجه طلايي من. كولوچه عسلي شيرينم و همه كس من. 4 روز ديگه يك ساله مي شي. يك سال از اومدنت مي گذره و من ممنونم از اينكه تو فرشته كوچولوي من با اومدنت يه دنيا قشنگي رو برامون آوردي. نمي دونم چي بايد بگم و چطور اين حس لطيف با تو بودن رو بايد تشريح كنم. عسلم ،‌ پسرم يادش به خير پارسال اين روزها لحظه شماري مي كردم تا بياي ،‌هر دقيقه كه مي گذشت و حس مي كردم بهت نزديكتر مي شم دنيا برام معناي ديگه اي پيدا مي كرد. و روزي كه روز موعود بود برام و بدون دلواپسي خودم رو سپردم به خدا و توي اتاق عمل آماده شدم براي اينكه زودتر ببينمت. و لحظه اي كه صداي گريه ت رو شنيدم و دكتر محمدي بهم ن...
13 دی 1390

جشن تولد بابايي

    شنبه 3 دي تولد بابايي بود و كلي از ظهر تا خود شب من و بابايي و ارميا گشتيم و گشتيم تا كادويي رو كه مي خواستم براش بگيرم رو خريداري كنيم. ولي اون چيزي رو كه مي خواستم رو پيدا نكرديم كه نكرديم. مي دونستم قراره چي بگيرم ولي هر مغازه اي كه مي رفتيم هيچ كدوم به دلم نمي نشست. حالا مي گين مگه چي مي خواستم بگيرم؟ مي گم ولي به وقتش. خلاصه قرار بود كادو رو بگيريم و بريم  خونه مامان همسري تا تولد رو برگزار كنيم ولي چون نگرفته بوديم جشن موكول شد به يكشنبه يعني ديشب. ديروز كادو رو گرفتيم و يه كيك خوشگل و يه شاخه گل سرخ و پيش به سوي خونه عزيز. از قضا اون روز تولد دختر عمه ارميا هم بود و...
6 دی 1390

تولد باباييه

            اول با تاخير شب يلدا رو به همه دوستاي خوبي كه برامون پيغام تبريك گذاشتن هزاران بار تبريك مي گم و ازششون ممنونم كه هميشه به ياد من و كولوچه هستن. اين چند روز سرمون خيلي شلوغ بود،‌در گير و دار اسباب كشي ماماني و گردش و خريد براي تولد ارميا و اين جور چيزا بوديم. سه شنبه و چهارشنبه رو هم مرخصي گرفتم تا هم ماماني استراحتي كرده باشه و خودم پيش ارميا باشم و هم بتونيم كمي از كارهامون رو از جمله چند تا خريد براي تولدي كه قراره براي جوجه قشنگم بگيريم رو انجام بديم. خلاصه كه هنوز كللللللي كار داريم. چهار شنبه ديگه يعني 14 دي تولد يك سالگي عسل مامانه.   &...
3 دی 1390
1